من کوچک بودم درباغ آرزو
به همراه پری های قصه گو
آنجادلم مهربان بود و گرم
کاسبی نبود اشک عزاداری بخرد برای غم
من بودم ولحظه های پاک
پروانه دلم به پرواز بی کران
با رقص نورخورشید عاشق می شدم
در کمترین زمان مهربانیم
بربام آرزو پهن می کردم لباس صبر
شاید نوبت دامادی ام رسد
افسوس در اراده درد و زندگی
او پیروز است و ما بقی شرمندگی
باغ قشنگی است آرزو
اما من گرفتار خار اشتباه خود
فریاد می زنم از درون بندگی
بیشتر به خود زخمی می زنم ز غم
در پرواز پروانه های آرزو
شاید نسیم گرمی وزیدن کند در این خیال
شاید پری های قصه گو
داستان بهتری دارند برای خواب من
آرام می شوم و می خندم به یادتو
شاید زمان عوض شود درباغ آرزو